ش[طَطَطسزظس



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

سزس



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

مخاتخهاغ



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

شسيديتنم



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

تبتدبق



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

سشيبسش



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

فا



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

havadar19


- پسرک در جلوی ورودی شماره ۳ ورزشگاه آزادی، آدامس می فروخت.
از حدودچهار ساعت پیش آن جا ایستاده بود تا آدامس بفروشد. بازی دقایقی دیگر آغاز می شد و او هنوز به قدری آدامس نفروخته بود که بتواند، بازی را از نزدیک ببیند.باید دو آدامس دیگر می فروخت تا بتواند یک بلیط تهیه کند.
-آقا آدامس! آدامس موزی! آقا آدامس بدم؟
از بلندگوی ورزشگاه، اسامی بازیکنان را می شنید.کلاه آبی اش را از سر درآورد تا صدا را بهتر بشنود.صدای بلندگو واضح تر شده بود:
پژمان منتظری،علی حمودی،مجتبی جباری، آرش برهانی…
از حضور آرش برهانی در ترکیب اصلی بسیار خوشحال شد.او آرش را از همه ی بازیکنان استقلال بیشتر دوست داشت.بلندگو اسامی بقیه ی بازیکنان را اعلام می کرد و او در ذهنش ترکیب استقلال را آنالیز می کرد:حمودی و خسرو هر دوتاشون تو بازی هستن. حاتمی هم اون جلوئه، براش سانتر کنن عالی میشه و برهانی هم…
در این فکر و خیالات بود که مردی او را از رویاهایش بیرون راند.
-پسر! آدامسات دونه ای چنده؟؟
-آدامس! دونه ای ۱۰۰!
-بی زحمت یکی بده.
-آقا نمیشه دو تا ببرید.
-نه نمیشه! این یکی رو هم می خوام، بوی سیگاری که دو دقیقه پیش کشیدم از دهنم بره. بیا اینم صد تومن.
-ممنون آقا.

 

لحظه ها به سرعت می گذشت. بازی دیگر شروع شده بود و او دیگر امید چندانی به دیدن بازی نداشت.هواداران درون ورزشگاه شعار می دادند:
سرور هر چی لنگیه…امیر قلعه نوعیه!

 

او هم بیرون از ورزشگاه با آنان فریاد می زد:
سرور هر چی لنگیه… امیر قلعه نوعیه!

 

همین هم باعث شده بود معدود افرادی که تازه داشتند وارد استادیوم می شدند به چشم یک دیوانه به او نگاه کنند.
جام امیدش تهی شده بود. تصمیم گرفت جعبه ی آدامس ها را در جیب بزرگ کاپشنش بگذارد و برود. با خود می گفت: عیب ندارد. بازی بعدی را حتما می بینم.
دیگر به راه افتاده بود که ناگهان صدای خوشحالی هواداران بلند شد. استقلال یک گل زده بود. خیلی دوست داشت بفهمد چه کسی برای استقلال گل زده است. چند ثانیه ایستاد. بلندگو اعلام کرد: گل برای تیم استقلال…زننده ی گل آرش برهانی!
پسرک بسیار خوشحال شد ولی …
با افسوس تمام به ورزشگاه نگاه کرد. هوا کم کم تاریک می شد.راهش را گرفت و رفت…



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

بيسش



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

سيش



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

ي



تاريخ : شنبه 30 دی 1391برچسب:, | 20:23 | نویسنده : reza |

سيبسي



تاريخ : جمعه 29 دی 1391برچسب:, | 20:35 | نویسنده : reza |
 
 

]چِقَد بَد شُد

وِقتی کِـ

فاصِله بِینِـ 

ما

جُدایَی اَنداخِت



تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 12:45 | نویسنده : reza |

 

قهـــــــــوه را

تلــــــــــخ دوست دارم!!

.

.

.


مـــــزه ی زنــــــدگی میـــــدهد



تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 12:45 | نویسنده : reza |

 

 
 

 

. . . آنقــدر مــــرا سرد کـــرد . . .

. . . از خــــودش .. از عشـــق . . .

. . . کــه حـــالا بــه جـــای دلبستن . . .

. . . یــــخ بستــه ام . . .

. . . آهــــای !!! روی احســاســم پــا نگذاریــد . . .

. . . لیـــز می خوریــد . . .



تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 12:45 | نویسنده : reza |

تو چنان زيبا شده‌اي میان شعرهایم ،

که گمان نکنم خودت هم بداني

اين که داري مي‌خوانيش ،

خود تويي ...



تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 12:44 | نویسنده : reza |

مهربانم، ای خوب
یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که این جا
بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها، به تو می اندیشد
و کمی،
دلش از دوری تو دلگیر است ...

مهربانم، ای خوب!
یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ،
به رهت دوخته بر در مانده
و شب و روز دعایش اینست؛
زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی
و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد...
مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛
یک نفر هست که دنیایش را،
همه هستی و رؤیایش را، به شکوفایی احساس تو، پیوند زده
و دلش می خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد....

مهربانم، ای خوب!
یک نفر هست که با تو
تک و تنها، با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور!
پر احساس و خیال است و سرور!

مهربانم، ای یار، یاد قلبت باشد؛
یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت، هر صبح، گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد
و دعا می کند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و آبی فردا برسی



تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 12:43 | نویسنده : reza |

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش

 

سلام عزيزم اين وبلاگ براي تثبيت دوستيمون طراحي كردم اميدوارم خوشت بياد.

روزاي اول را يادت چه روزايي بود......

چقد تو دور بودي برام و من براي تو.

ولي الان اينقد نزديكيم كه ديگه جفتمون يكي شديم . نه؟

عزيزم نفسم خيلي دوستت دارم بهترين دوست من تو هستي .

خدايا شكرت بخاطر اينهمه عشق و محبتي كه بين من و مرجانم

هه !
مرا چه به فلسفه ؟؟؟
من هنوز در منطق چشمانت مانده ام !
.
.
.
امشب کم توقع شده ام !
آرزویم کوچک است و کم حرف ، هیچ نمیخواهم جز ‏”‏تـو‏”
.
.
.
عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها !
به آسمان هم که برسند به همدیگر نمی رسند ؛ تبر ها مگر کاری کنند !
.
.
.
من تا همیشه می توانم تو را از میان تمام مردم دنیا تشخیص دهم !
به شرط آنکه چشمانت را نبندی !
.
.
.
کاش میدانستی که جهانم بی تو الف ندارد !!!
.
.
.
قدش به “عشق” نمی رسید ؛ “غرور”م را زیر پا گذاشت تا برسد !


تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 12:42 | نویسنده : reza |

می سرایم شعری

شعر که نه نثری

شایدم متن بی آهنگی

امشب از شبهای دیگر عاشقترم

امشب انگار مجنون و دیوانه تو ام

هرشبم اینگونه است

لیک امشب بیشتر

بیشتر بیشتر وای که چقدر بیشتر

امشب با اشکهایت رفتی بخواب

من هنوزم بیدارم و اشکی نیست

این چه حسی است پرتلاطم پر هیاهو

می کشد چنگی به دل

می زند دستی به روح

میکند داغون دلم  را

این چه حسی است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این چه عشقی است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//

دیوانه ام کردی و هیچ نگفتم

دل زکف دادم و هیچ نگفتم

امشب از شبهای دگر عاشقترم

دریاب مرا دریاب مرا

که جنون رعد آسا میکشد بر قلب من زخمی دگر......



تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 12:42 | نویسنده : reza |

سلام

امروز آسمان پر از ذرات دشمنیست. دیگر نمی توان در این هوا نفس کشید. تا کی باید در پس دیوار  ترس پنهان شد؟

بال پروازم پر پر شده. حس پرواز دارم ولی افسوس......................

دلم تنگ با تو بودن ولی افسوس که سنگهای ریز و درشت بر پای دلت بسته شده و سرش را گرم کرده.

دیگر مثل قبل با احساس نیستی. دیگر مثل قبل گلواژه های عشق را برایم سرازیر نمی کنی.

هواس دلت جای دیگریست.

هروقت اینگونه می شوی آسمان دلم پر از ابرهای تیره و تار می شود و خورشید عشقمون در پس آنها پنهان .

بیا اینگونه نباش. بیا حتی با وجود سنگریزه های مشکلات باز هم مانند قبل بمان.

بمان بمان که من بی تو جسمی بی روح و نشانم



تاريخ : یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, | 12:41 | نویسنده : reza |

پیام نور ای سرای دردمندان
سرای منطق وتسلیم وعرفان
در آنجا یافت گردد هر چه خواهی
ز شیر مرغ تا جان یک انسان
کتاب هایت سراسر علم و دانش
که دارد اشتباهاتی فراوان ..
چو ویرایش کنند هر ترم آن را
خطاهائی شود افزوده بر آن ..!؟
 اینجا رو ساختنش برا دانشگاه
کی گفته اینجا بوده بیمارستان
دانشجویان تو از هر دیاری...
می آیند داخل تو از دل و جان!!!




ادامه مطلب ...


تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:11 | نویسنده : reza |
تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:11 | نویسنده : reza |
تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:11 | نویسنده : reza |

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ نگاه کرد.

بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:

 

"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی،آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم"

 

 دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:

 

 یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...

 

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه...خدا نکنه...



تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:11 | نویسنده : reza |
تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:7 | نویسنده : reza |
تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:7 | نویسنده : reza |
تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:7 | نویسنده : reza |
تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:7 | نویسنده : reza |
تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:7 | نویسنده : reza |

عابری در گذر از کوچه نزدیک تنم میپرسد

این چه عطریست که از کوچه بن بست تنت میگذرد

تازه من میفهمم،

خاطرات تو چقدر خوش بویند...



تاريخ : پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, | 13:7 | نویسنده : reza |
صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 17 صفحه بعد
  • سیتی جاوا
  • قالب وبلاگ